نوستالژی دو

ساخت وبلاگ

 

سلام

فعلا که افتادم فاز نوستالژی و یاد باد آن روزگاران یاد باد و از این حرفا

این عکس مربوط به اولین سفر من به شهر مشهده در سال 62 

من که هفت ساله و کلاس اولی بودم همراه پدر و

مادر و مادر بزرگ و خواهرها و برادرم 

هوایی از تهران به مشهد سفر کردیم 

مادربزرگ سوار هواپیما نمی شد و می گفت میوفته من میترسم

با اصرار و خواهش همه سوار شد و در ردیف های میانی نشست

تا خود مشهد هی میگفت چرا هواپیما پا نمیشه؟

چرا پرواز نمیکنه؟ 

تا از بلند گو گفتند به فرودگاه مشهد خوش آمدید 

گفتیم ننه رسیدیم پیاده شو . پیرزن باور نمیکرد!

 

اونی که بغل مادرمه خواهر کوچکترم زهرا و من در سمت چپ ایستاده ام

 

بعد از سال ها هنوز خیسی بلوز برادرم مجتبی هنوز خشک نشده!

 

مثل بقیه من دستمو به سینه نذاشتم شاید سرکش و نافرمان بودم !

 

بین ما پسر ها خواهرم فاطمه ایستاده و مادر بزرگم پشت سر ماست.

 

پدر و مادر در اوج جوانی بودند و پدرم به عنوان کوچکترین فرزند مادربزرگم

 

نگهداری او را بر عهده داشت و نورچشمی او محسوب می شد 

 

تا بیست سال بعد از آن تاریخ سفر به مشهد تکرار نشد

 

چون پدر معلم من از خرج و مخارج سفر دیگر بر نیامد و

 

دوران جنگ بود و سپس بخور بخور های دوره  متورم به اصطلاح سازندگی

 

مشهد اون روز ها مشهد بود واقعا و بازگشایی اطراف حرم نشده بود.

سنگ تراش ها فروشندگان هدایا و سوغاتی ها و مهر و تسبیح و عکاسخانه ها

بادام سوخته و نقل و زعفران 

من ساعت ها دم کارگاه سنگ تراشی می ایستادم و

با چشمان گرد شده مهارت استاد کار را در تراشیدن

سنگ سیاه کوه سنگی نگاه می کردم.

سنگ های قبر، سرمه دان، دیگ، قاب عکس، گلدان و ....

به نرمی و ظرافت از همان سنگ های سیاه تراشیده می شد و

قسمت هایی که روغن جلا می خورد براق شده

و بقیه جا ها خاکستری روشن بود. 

النگو ها ، گوشواره ها و انگشتر های مفتولی با مروارید ها و

ملیله های مصنوعی رنگی به عنوان سوغات فروخته می شد و

 روشنی چشم دخترکان ساده آن روزگار بود.

تسبیح ها و انگشتر ها و آن همه مهر و سجاده و کفن

عکس از behpin.com

من نخستین بار با پدیده تافتون در مشهد آشنا شدم!

و در قبرستان خواجه ربیع نخستین بار چشممان به جمال جنازه

و مراسم تدفین روشن شد.

هر دقیقه مرده ها را بی رحمانه مثل ساندویچ پیچیده شده لای کاغذ روزنامه آن روز ها

داخل گور های تنگ و منظم می سراندند و این برای ما بچه ها 

بسیار بسیار ترسناک و غم بار بود. 

دیدن آن همه آدم که دیگر نزد عزیزانشان نبودند.

نباید در این سن بچه را به چنین محیط هایی می بردند اما

زمان جنگ بود و این تصاویر آشنای دل های کوچک ما.

 

موزه امام رضا و مدال های جهان پهلوان تختی

چشمانمان را خیره می کرد و

 

البته خدام پر نخوت گردگیر به دست....

که با آن به سر مردم می زدند تا نظم را برقرار کنند

و کسی که به دیوار تکیه داده و چرت میزد

را زود با ضربتی بیدار می کردند!!

 

عاشق زیبایی و اسم مسجد گوهرشاد شدیم.

زیباترین نگین فیروزه ای این مجموعه مقدس 

که به نام و همت یک ملکه خانم و همسر سلطان شاهرخ تیموری

یعنی گوهرشاد بیگم در قرن هشتم ساخته شده است. 

مسجد گوهرشاد 

یک تبسم کافیست!...
ما را در سایت یک تبسم کافیست! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pppooonnnyyyo بازدید : 158 تاريخ : چهارشنبه 10 مرداد 1397 ساعت: 13:01